پارت اول - من میتونم....
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

*همه ی طبقات آسمان را گشته ام  در دل ستاره باران نیمه شبهای روشن و مهربان تابستان  بر جاده کهکشان تاخته ام، صحرای ابدیت را درنوردیده ام، بال در بال فرشتگان  در فضای پاک ملکوت شنا کرده ام  با خدایان  ایزدان با همه ی الهه های زیبای آسمان، با همه ارواح جاویدی که در نیروانای روشن و بی وزش آرام یافته اند آشنا بوده ام . از هر جا، از هر یک یادی، یادگاری  برایت آورده ام. از سیمای هر کدام زیباترین خط را ربوده ام  از اندام هر یک نازنین طرح را گرفته ام  از هر گلی، افقی  دریایی  آسمانی، چشم اندازی  رنگی دزدیده ام  و، با دست و دامنی پر از خطها و رنگها و طرح های آن سوی این آسمان زمینی، از معراج نیمه شبان تنهایی  به دامان مهربان تو _ای دامن حریر مهتاب شبهای زندگی سیاه من_فرود آمده‌ام، نشسته ام تا آن ودیعه ها که از آسمانها آورده ام در دامن تو ریزم...

*آموخته ام که وابسته نباید شد.نه به هیچکس، نه به هیچ رابطه ای و این لعنتی نشدنی ترین کاری بود که آموخته ام! گریز دلپذیر _آنا گاوالدا

 

پارت اول :فکر نمیکردم به این زودیا چشمم بهش بیفته.. به تو اون عوضی که همتا نداره امروز اصلا حال و حوصله و دل و دماغ هیچی رو ندارم. امروز از صبح بنیامین پسر عمه ناتنیم و عمه ام و دختراش خونمون بود.. با زهرا خواهرکوچیک ترم که 14 سالش هست داشتیم با بینامین بازی میکردیم 

در حین بازی که بنیامین داشت از دستمون فرار میکرد سرش خورد به لبه پنجره و یکم زخمی شد...

ترسیدم و با دو رفتم سمتش و گفتم :بنیامین حالت خوبه؟ ببینم چت شد ..

_خوبم توسن چیزیم نشد.

_سرتو بالا بگیر ببینم چقدر خون میاد.. اخه چرا حواستو جمع نمیکنی  

_خب ندیدم چیکار کنم... 

_خیلی میسوزه؟ میخوای بریم بیمارستان؟ 

_نه توسن خوبم فقط یکم میسوزه چیزی نشده اونقد خون نمیاد

مامانم جعبه کمک های اولیه رو آورد و سرش رو پانسمان کرد... 

اینم از این... کلا امروز روز نحسیه بلا پشت بلا خدا بهم رحم کنه... 

تو همین حال بودم که آیفون به صدا دراومد بالاخره اومدن مطمئننا اون آشغال هوسباز هم همراهشون هست هووووف خدااا به من صبر بده..صبــــر .. 

اول از همه داییم وارد شد با هم احوال پرسی کردیم بعد زن دایی کوچیک ام با بچه هاش، امیر آخر از همه با ساره_دختر کوچیک زن دایی کوچیکه 1 و نیم سالشه_وارد شد همون اول یه نگاه عمیقی به من انداخت  من هم عادت ندارم به پسرا نگاه کنم  سریع سرم رو پایین انداختم و سلام دادم. امیر امیر امیر ازش متنفرم اون یه هوسبازه... آمار همه کاراش رو دارم .. 

از لحظه ورودش تمام کارهای منو زیر نظر داشت... 

شیطونه میگه جفت پا برم تو حلقش پسره ی هییزز بعد از اینکه احوال پرسی های داییم و زنداییم و امیر با مامانم و بابام تموم شد رفتن رو مبل نشستند. 

ساره گریه میکرد. زن داییم ساره رو داد دست امیر بلکه اروم بشه اما نشد رفتم تو اشپز خونه تا وسایل ناهار رو اماده کنم تقریبا چهل دقیقه بعدش میز رو اماده کردیم. همه دور هم جمع شدیم. 

امیر موقع ناهار زیاد غذا نخورد فقط دو سه قاشق از برنج رو خورد  مامانم بهش گفت چرا غذا نمیخوری مگه خجالت میکشی؟ امیر گفت نه من از چاق شدن بدم میاد نمیخوام چاق شم. من خیلی متعجب شدم. آخه اون خیلی لاغر بود و ژنش هم ژن برتر بود. هر چی هم بخوره چاق نمیشه. 

پوزخندی نشست گوشه لبم برگشت و بهم نگاه کرد و یک چشمک بهم زد. این پسر واقعا حرص منودر می اورد، که چی مثلا میخواست بگه من رو اندامم حساسم؟ بمیری با اون هیکل زشتت  ناهار که تموم شد به مامانم کمک کردم میز رو جمع کردیم. 

بعد شستن ظرف ها رفتم اتاق بالا تا با بقیه فیلم ببینیم، تا وارد اتاق شدم امیر جلو روم سبز شد. زل زل نگاه ام کرد، تا میخواستم رد شم جلومو گرفت و ساره رو گذاشت تو بغلم و گفت برو بغل دختر عمه ات. منم مجبور شدم گرفتمش و آرومش کردم. همونطور که داشتم ساره رو وسط اتاق میگردوندم امیر هم منو زیر نظر داشت  من هم همش یه جایی میرفتم که جلو چشمش نباشم. 

این صحبت های  بزرگها هم که تمومی نداره آخه من اینجا تک و تنها چیکار کنم خب   یه نگاه کلی به سالن کردم دیدم زهرا و بنیامین و دختر عمه هام نیستن. 

تا الان داشتن فیلم میدیدن پس چی شد؟ یهو صدای سروصداشون از تو حیاط اومد که داشتن توپ بازی میکردن خندم گرفت. 

رفتم باهاشون بازی کنم که امیرم بلند شد و به سمت حیاط رفت منم میخواستم برم بازی اما چون دیدم امیر رفت خودمو کشیدم کنار دلم نمیخواست با اون بازی کنم.

صبح مامانم بستنی گرفته بود.

رفتم تو اشپزخونه و تو پیاله های مخصوصا بستنی ،یکم بستنی جا کردم و بردم برای مهمون ها یکی هم واسه خودم ریختم اخه بستنی تو این هوای گرم تابستون واقعا میچسبید خواستم بشینم رو مبل که دیدم امیر برگشته تو هال مامانم گفت برای امیر هم بستنی ببرم خب میمرد زودتر می اومد؟
مگه من نوکرشم که هی برم و بیام؟اییییش رفتم و یه پیاله بستنی هم واسه امیر بردم بستنی رو به سمتش گرفتم و صورتمو برگردوندم یه طرف دیگه؛ گفت نمیخوام، من هم هیچی نگفتم و همونطور به سمتش گرفتم. همش میگفت نمیخوام ولی آخرش مجبور شد و گرفت. من هم سریع رفتم از پیشش. دیگه چهار عصر شده بود و مهمون ها کم کم اماده رفتن خداروشکر کردم که بعد رفتنشون حداقل میتونم یکم نفس راحت بکشم مخصوصا از دست اون عوضی
موقعی که می‌خواستند برن خونه به مامانم اسرار کرد که ما هم باهاشون بریم در واقعا یه جورایی داشت باز مارو برای مهمونی شب دعوت میکرد به تلافی ناهار امروز مامانم هم بعد از کلی اسرار داییم قبول کرد.زهرا_خواهرم که دوسال از من کوچیکتره_با داییم اینا رفت. من و مامانم هم موندیم و خونه رو تمیز کردیم
امیر پسر دایی منه و 19 ساله شه. پدرش دوتا زن داره، امیربزرگترین پسر خونوادست، یه خواهر بزرگتر هم داره که ازدواج کرده ، دوتا داداش کوچکتر یکی 16 و دیگه اش 13.زن دوم پدرش هم سه تا بچه کوچیک داره، یه پسر ساله7 یه دختر 5ساله و دیگری یک و نیم ساله
دو سال پیش داییم با زن دومش میاد ایران چون خارج براش مشکل پیش میاد. امیر و مادرش اینا هم پشت سر پدرشون یه سال و نیم بعد میان. این شد که تابستون امسال امیر و زن اول داییم برگشتن ایران و مامانم و بابام اونارو بابت برگشتنشون دعوت کردن خونمون حالا بزارید یکم از خودم بگم..
من توسن هستم...سال اسب هم بدنیا اومدم.نجیب مثل اسب .سرکش مثل توسن.
خیلی آرومم و کار به کار کسی ندارم.البته تا کسی نخواد اذیتم کنه .
تا حالا هیچ پسری نتونسته منو رام کنه چون نمیتونه...
از پسرا متنفرم.چون همشون مثل همن .هوسبازن واصلا نمیفهمن عشق چی هست...
دورو نیستم اما تو شرایط مختلف و پیش افراد مختلف رفتارم هم عوض میشه...گاهی اوقات مثل یه بچه 6 ساله میشم و گاهی هم مثل آدم بزگا میشم و خیلی آروم یجا میشینم...
دوست ندارم بقیه رو اذیت کنم ...مگر اینکه بخوان اذیتم کنن...هه...

 



تاریخ : سه شنبه 97/11/30 | 10:6 عصر | نویسنده : کلک | نظر

دانلود آهنگ


  • paper | خرید آگهی رپرتاژ | خرید بک لینک انبوه
  • راه بلاگ | فروش رپورتاژ آگهی